با اینکه امام ماست و یک عالم وقتی می خواهد دست روی زانو بگذارد و بلند شود نام او را می خواند ، مظلوم است . یادش مظلوم نیست ، زندگانی اش مظلوم است . چرا نباید شبیه او باشیم؟ از علی(ع) فقط فرق شکافته و کعبه ی شکافته را دیده ایم؟ علی(ع) و عدالت راکه روی هم بگذاری ، از همان اول کار ، با هم منطبق می شوند . حکومت علی(ع) را که زیر ذره بین بگذاری ، دریغ از نیاز به سازمان بازرسی ! عدل علی(ع) را که اندازه کنی ، دریغ از یک تخلف و اختلاس! زندگی ساده ی علی(ع) راکه نگاه کنی ، حتی یک قلم از بیت المال نمی بینی چه برسد به رفت و آمد شبانه روز با مرکَب بیت المال! سراسر روز هم که بشینی و علی(ع) را نگاه کنی ، برای یک لحظه کار شخصی هم شمع بیت المال را روشن نمی گذارد ، چه برسد به حرف زدن با خط تلفن بیت المال! علی (ع) را جز روی زمینی سرد و سخت و در اتاقی کوچک و ساده نمی بینی ، چون او می داند که هر جا کاخی بنا شود ، کوخی در کنارش ویران شده است! علی(ع) را هر چه قدر هم که نگاه کنی ، از روز اول حاکم شدن ، تا روز آخر ، به اندازه ی پر کاهی تفاوت نمی بینی چون علی دنیا را از آب بینی بز پست تر می بیند !
باید باور کرد ، سیاست ما + عدل علی ،عین دیانت ماست!
اما می خواستم این حرف ها را به کسی بگویم ...
به کسی که وقتی لب هایم را باز می کنم تا حرف بزنم در حضورش بغضم بی اجازه رها نشود ...
بعد از 5 سال هنوزهم این بغض کهنه سخت گلویم را گرفته و مثل کسی که بخواهد مرا خفه کند ، نفس های نشاطم را می رباید . بغضی که هر بار مرا دلتنگ نبودن او می کند .
امروز مادرش آمده بود خانه ی ما . نمی دانم چرا هر وقت او را می بینم پاهایم می لرزد و حتی صدای لرزانم توان سلام کردن را از دست می دهد !
چند ساعت کنارش بودم . جشن میلاد زینب (س) بود . او دست می زد ، اما من می دانم که شاد نبود . شادی ظاهری اش آزارم می دهد . دوست دارم یک بار ؛ فقط یک بار مطمئن باشم که خنده اش از ته دل است . اما ندیده ام. حتی همان وقتی که گل زیبایش هنوز روی ساقه بود ! گل درگیر عذاب بیماری بود و من درهمین عذاب بود که او را شناختم . در اوج شادی های نوجوانی ام در کمال ناباوری وقتی یک روز جمعه که دلم گرفته بود و پدرم مرا برد و توی خیابان ها گشتی زدیم ، با اینکه با پدرم بودم ؛ دلم تنگ بود . شب که شد و گوشی تلفن زنگ زد . دوستم بعد از کلی مقدمه چینی با یک جمله ی ساده تمام شادی هایم را ربود . گفت :" عسل مُرد"
و ای کاش لحظه ی بعد ازآن برای همیشه از یادم می رفت . لحظه ای که حتی توان نداشتم گوشی تلفن را توی دست هایم نگه دارم . نگاهم به نگاه پدرم گره خورد . مادرم گفت :"راحت شد طفل معصوم" و خواهرهایم انگار که می دانستند هیچ حرفی دل مرا آرام نمی کند ، با سکوتشان به من تسلیت گفتند .
و هنوز باورم نمی شود که فردای آن روز من شریک آرزوهای نوجوانی ام را به خاک سپردم . لحظه ای که حتی فکرش عذابم می داد رسیده بود و اشک هایم دست به دامان گونه هایم می شدند . تمام روزهایم سکوت شد . چشمم که در چشمان مادرش می افتاد غم دنیا یک باره روی سرم خراب می شد . و از همان روزها بود که دلم می خواست سرطان یک آدم باشد و تا می توانم سرش فریاد بکشم و از او بپرسم چرا دوست 13 ساله ی من ؟
و امروز وقتی مادرش می رفت . سر رسیدی به من داد و رفت .
لای سر رسید این کارت بود :
داشتم متن توی کارت را برای مادرم می خواندم وقتی رسیدم به اینجا که : " خداوندا ! تو را قسم به عطر گیسوی زهرا قبل از اینکه آخرین ستاره ی عمرم چیده شود ستاره ی عمر مرجان را درخشان کن " بغضم باز هم دل غم زده ام را رسوا کرد ...
چقدر دلم می خواست توی چشمهایش نگاه کنم و بگویم : می دانی چرا وقتی به تو می رسم نمی دانم چه بگویم ؟ بعد از رفتن گل تو ، من از زنده بودنم شرمنده ام . دلم نمی خواهد مرا ببینی و غم دوری عسل قلبت را تنگ کند .
با تمام توان فریادی بی صدا سر می دهم :
دوستتان دارم . یک دنیا . مثل مادرم .
زل زدم به چشم هایش، هیچ وقت در حضور او حرف جدی نزده بودم . همیشه یا ساکت بودم . یا دختری که وسط حرف های افراد جمع می پرید و پابرهنه منتظر بود تا نوبت حرف زدن او بشود ، دو شرایط کاملا متضاد ! اما این دفعه بدون اینکه بترسم که مباداجمع به من انگ بزند که "بزرگ تر از سنت حرف می زنی" صدایم را صاف کردم و گفتم : " گاهی وقت ها آرزو می کنم که ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدم و همیشه کوچک می ماندم ، وقتی کوچک هستی خیلی چیزها را نمی فهمی "
باز هم نگاهم کرد . انگار از اینکه این حرف را از من شنیده تعجب کرده . بقیه ساکت شدند . انگار آرزو های ته دل آنها را گفته بودم !
سالنامه ی عمرم را که ورق می زنم می بینم دم ایستگاه 19 سالگی ایستاده ام و منتظرم تا فصل گرما تمام شود و من توی برگریزان 19 سالگی قدم بزنم. اگر خودم را با او مقایسه کنم ، او یک آدم بالغ است با چند تا بچه، که از زمانه خسته شده . در برابر او ، من هنوز بچه هستم . جای بچه ی او حساب می شوم . اما من هم مثل او دلتنگم !
نمی دانم ، شاید غم ها و فشار ها خوب بلدند که کجای قلبم را نشانه بگیرند تا تنگ شود ! گاهی وقت ها خودم را لابه لای یک دنیا رنج می بینم که همه شان مال خودم نیست ! پاری وقت ها سر دلم داد می کشم که غم و غصه ی بقیه به تو چه ؟
بعضی وقت ها کنترل تلویزیون را از دست پدرم که نصف حواسش به غذا خوردن است و نصف حواسش به اخبار ، می گیرم و کانال را عوض می کنم .عقلم نمی خواهد رنج های اهل دنیا روی قلبم آوار شود . اما دلم قهر می کند . به فرض که عقل من بگوید : بحرین و غزه و تونس و .. به تو چه ؟تو را با زلزله ی ژاپن چه کار ؟ غرق شدن آدم ها در دریای اختلاف طبقاتی چه دخلی به تو دارد ؟ سیاست و بازی این دنیای صنعتی به تو چه مربوط؟ دلم را که نمی توانم راضی کنم . دست آخر هم دلم بازی را می برد و کنترل را به پدرم پس می دهد که اخبار را ببیند و دل من هم یواشکی سرکی به درد اهل دنیا بکشد .
هر روز آرزو می کنم کاش کودک بودم . همان بچه ای که تمام شادی اش توی یک عروسک خلاصه می شدو وقتی مریض می شد و پدرش تمام راه ، او را کول می کرد تا راضی شود آمپول بزند ، در اوج مریضی شاد بود. همان کودکی که حتی حاضر بود همه ی اسباب بازی هایش را بدهد تا یکی با او بازی کند . همان کودکی که نمی فهمید وقتی کسی می میرد یعنی چه ؟ همان کودکی که با یک کاغذ سفید ساعت ها سر گرم می شد و دنیا را در آن کاغذ ترسیم می کرد . دنیایی که خودش می خواست . دنیایی که یک خورشید و دو تا ابر داشت . یک خانه با لامپ قرمز و پرده های آبی . خانه ای که حیاط داشت . کنارش هم یک درخت و چند تا گل بود. همین ... تمام دنیای کودکی ام در یک برگ دفتر نقاشی جا می شد ! اما حالا نه ! سخت است . گاهی وقت ها دنیای ایده آل من در همین دنیایی که در آن هستم هم جا نمی شود !
می خواهم کودک باشم ... حتی برای چند لحظه ... دلم می خواهد فقط چند لحظه پدرم مرا با دست هایش بلند کند و پرتابم کند به هوا و من بین زمین و آسمان معلق باشم و یک بار دیگر حس رهایی را تجربه کنم ...
اما افسوس که بزرگ شده ام !
.....................................................
پ.ن 1: ممنون از همه تون که برای من و دوستام دعا کردید که کنکورمون خوب باشه .
پ.ن2: خیلی دلم میخواست بعد از دو سه تا پست غمگین قبلیم یه پست شاد بزنم اما حال و هوای دلم مجبورم کرد .
پ.ن3: ممنون که تو این دو ماهی که نبودم این وبلاگ رو تنها نگذاشتید و همدلی کردید .
پ.ن4: از دوستان عزیزی که محبت کردند و من رو با اسم " دل نوشته هایمان " لینک کردند ، تقاضا می کنم اگر براشون زحمتی نیست اسم لینک رو به " پلک خورشید " تغییر بدن .
ضربانش را با پلک هایم همسان کرده است.
چشم هایم را می بندم و باز می کنم به این امید که این بار ، همه چیز دروغ باشد!
وقتی چشم هایم را باز کنم ، همه ی سیاهی ها سفید شده باشد .
دلم می خواهد همه ی اشک های دلتنگی لبخند شود .
همه فکر می کنند بلند بلند هذیان می گویم .
اما...
تو خوب می دانی دلم از تو چه می خواهد .
می دانم تو اگر بخواهی در چشم بر هم زدنی همه ی ای کاش ها حقیقت می شود .
پلک هایم آرام تر شده اند . قلبم آرام تر شده است .
چشمم را به دست بخشنده ات دوخته ام .
دستم را بفشار
اگر نگاهت در چشم هایم گره بخورد ، می دانم که قرار است ای کاش ها واقعی شود.
پس؛
من فریاد می زنم ای کاش هایم را :
خدایا!
صدای من را می شنوی؟
من فقط از تو خنده می خواهم برای چشم هایی که یک عمر گریسته اند .
پ.ن:باز هم قولم شکست. باز هم قلبم در نبرد با عقلانیت پیروز شد. شاید روزی که قلبم مرده باشد ، عقلم بتواند این همه درد بشریت را نادیده بگیرد.
پ.ن: چه کسی درد این روزهای آفریقا را می خواهد بفهمد ؟ آنها که درگیر دموکراسی هستند ؟ یا آنها که هر روز برای محبوب کردن خود ، سیاست جدیدی به کار می بندند؟ غم نان بیداد می کند آنجا ! جایی برای فکر به انسانیت نمی ماند !
نمی دانم چرا گوشم بدهکار نیست ؟ خودم را به راه بی خیالی می زنم . من که می دانم اگر مثل همه ی آنهایی باشم که دنیا را دور ریخته اند ، پیش تو رو سفید ترم . اما چرا ؟ چرا دو دستی دنیا را چسبیده ام و با هر سختی و مشکلش مثل بچه ها بغض می کنم و دلم می گیرد؟
باز هم یاد حرف تو می افتم "خدا توبه کنندگان را دوست دارد"
بعد برای خودم تفسیر می کنم که اصلش به خاطر همین حرف است که رمضان را گذاشته ای . رمضان را گذاشته ای تا من در پناه قرآن بیایم سراغت . این یک سال فاصله را کوتاه کنم . فاصله ام با تو بشود یک قطره اشک ندامت . آن وقت من وتو یکی می شویم. زیر جزء جزء و آیه آیه ی قرآن پناه می گیرم تا صدایم را بشنوی. در خانه ات را با اصرار صدها بار می زنم . تو را می شناسم ، مهمان نواز تر از آنی که در ماهی که آن را مهمانی ات خوانده ای ، این بنده را که تشنه ی عشق توست و مسکین بخشش تو ، راه ندهی.
خدایا ! این 30 روز مهمانی را برای من تمدید کن . هرماه!
..........................................................................................
پ.ن:تمام قاب تلویزیون را گرفته بود . عظمتش در ذهنم جا نمی شد . فقط خیره بودم که چه طور در لحظه ای می شود جای سعادت را با شقاوت عوض کرد ؟بهشت به اندازه ی آن هفت هزار نفر جا داشت! مختار در اوج مظلومیت پرواز کرد .حتی بدون یک زخم نیزه . مختار را تیرهایی که نشانه گیرانش جرأت پیش آمدن نداشتند کشت! دست مختار هنوز دراز است ! قیام مختار زنده است ، چون تزویر هنوز هست . اگر نبود ... باقی اش را خودت خوب می دانی!
مرجان عاشق خدا هستم.وامیدوارم یه روزی بیاد که هیچ انسانی فقیر نباشه... تا آخرین نفسم از آدم های فقیر دفاع می کنم ...هر چند که روحیم تاب دیدن سختی های اونا رو نداره... |