زل زدم به چشم هایش، هیچ وقت در حضور او حرف جدی نزده بودم . همیشه یا ساکت بودم . یا دختری که وسط حرف های افراد جمع می پرید و پابرهنه منتظر بود تا نوبت حرف زدن او بشود ، دو شرایط کاملا متضاد ! اما این دفعه بدون اینکه بترسم که مباداجمع به من انگ بزند که "بزرگ تر از سنت حرف می زنی" صدایم را صاف کردم و گفتم : " گاهی وقت ها آرزو می کنم که ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدم و همیشه کوچک می ماندم ، وقتی کوچک هستی خیلی چیزها را نمی فهمی "
باز هم نگاهم کرد . انگار از اینکه این حرف را از من شنیده تعجب کرده . بقیه ساکت شدند . انگار آرزو های ته دل آنها را گفته بودم !
سالنامه ی عمرم را که ورق می زنم می بینم دم ایستگاه 19 سالگی ایستاده ام و منتظرم تا فصل گرما تمام شود و من توی برگریزان 19 سالگی قدم بزنم. اگر خودم را با او مقایسه کنم ، او یک آدم بالغ است با چند تا بچه، که از زمانه خسته شده . در برابر او ، من هنوز بچه هستم . جای بچه ی او حساب می شوم . اما من هم مثل او دلتنگم !
نمی دانم ، شاید غم ها و فشار ها خوب بلدند که کجای قلبم را نشانه بگیرند تا تنگ شود ! گاهی وقت ها خودم را لابه لای یک دنیا رنج می بینم که همه شان مال خودم نیست ! پاری وقت ها سر دلم داد می کشم که غم و غصه ی بقیه به تو چه ؟
بعضی وقت ها کنترل تلویزیون را از دست پدرم که نصف حواسش به غذا خوردن است و نصف حواسش به اخبار ، می گیرم و کانال را عوض می کنم .عقلم نمی خواهد رنج های اهل دنیا روی قلبم آوار شود . اما دلم قهر می کند . به فرض که عقل من بگوید : بحرین و غزه و تونس و .. به تو چه ؟تو را با زلزله ی ژاپن چه کار ؟ غرق شدن آدم ها در دریای اختلاف طبقاتی چه دخلی به تو دارد ؟ سیاست و بازی این دنیای صنعتی به تو چه مربوط؟ دلم را که نمی توانم راضی کنم . دست آخر هم دلم بازی را می برد و کنترل را به پدرم پس می دهد که اخبار را ببیند و دل من هم یواشکی سرکی به درد اهل دنیا بکشد .
هر روز آرزو می کنم کاش کودک بودم . همان بچه ای که تمام شادی اش توی یک عروسک خلاصه می شدو وقتی مریض می شد و پدرش تمام راه ، او را کول می کرد تا راضی شود آمپول بزند ، در اوج مریضی شاد بود. همان کودکی که حتی حاضر بود همه ی اسباب بازی هایش را بدهد تا یکی با او بازی کند . همان کودکی که نمی فهمید وقتی کسی می میرد یعنی چه ؟ همان کودکی که با یک کاغذ سفید ساعت ها سر گرم می شد و دنیا را در آن کاغذ ترسیم می کرد . دنیایی که خودش می خواست . دنیایی که یک خورشید و دو تا ابر داشت . یک خانه با لامپ قرمز و پرده های آبی . خانه ای که حیاط داشت . کنارش هم یک درخت و چند تا گل بود. همین ... تمام دنیای کودکی ام در یک برگ دفتر نقاشی جا می شد ! اما حالا نه ! سخت است . گاهی وقت ها دنیای ایده آل من در همین دنیایی که در آن هستم هم جا نمی شود !
می خواهم کودک باشم ... حتی برای چند لحظه ... دلم می خواهد فقط چند لحظه پدرم مرا با دست هایش بلند کند و پرتابم کند به هوا و من بین زمین و آسمان معلق باشم و یک بار دیگر حس رهایی را تجربه کنم ...
اما افسوس که بزرگ شده ام !
.....................................................
پ.ن 1: ممنون از همه تون که برای من و دوستام دعا کردید که کنکورمون خوب باشه .
پ.ن2: خیلی دلم میخواست بعد از دو سه تا پست غمگین قبلیم یه پست شاد بزنم اما حال و هوای دلم مجبورم کرد .
پ.ن3: ممنون که تو این دو ماهی که نبودم این وبلاگ رو تنها نگذاشتید و همدلی کردید .
پ.ن4: از دوستان عزیزی که محبت کردند و من رو با اسم " دل نوشته هایمان " لینک کردند ، تقاضا می کنم اگر براشون زحمتی نیست اسم لینک رو به " پلک خورشید " تغییر بدن .
مرجان عاشق خدا هستم.وامیدوارم یه روزی بیاد که هیچ انسانی فقیر نباشه... تا آخرین نفسم از آدم های فقیر دفاع می کنم ...هر چند که روحیم تاب دیدن سختی های اونا رو نداره... |