اما می خواستم این حرف ها را به کسی بگویم ...
به کسی که وقتی لب هایم را باز می کنم تا حرف بزنم در حضورش بغضم بی اجازه رها نشود ...
بعد از 5 سال هنوزهم این بغض کهنه سخت گلویم را گرفته و مثل کسی که بخواهد مرا خفه کند ، نفس های نشاطم را می رباید . بغضی که هر بار مرا دلتنگ نبودن او می کند .
امروز مادرش آمده بود خانه ی ما . نمی دانم چرا هر وقت او را می بینم پاهایم می لرزد و حتی صدای لرزانم توان سلام کردن را از دست می دهد !
چند ساعت کنارش بودم . جشن میلاد زینب (س) بود . او دست می زد ، اما من می دانم که شاد نبود . شادی ظاهری اش آزارم می دهد . دوست دارم یک بار ؛ فقط یک بار مطمئن باشم که خنده اش از ته دل است . اما ندیده ام. حتی همان وقتی که گل زیبایش هنوز روی ساقه بود ! گل درگیر عذاب بیماری بود و من درهمین عذاب بود که او را شناختم . در اوج شادی های نوجوانی ام در کمال ناباوری وقتی یک روز جمعه که دلم گرفته بود و پدرم مرا برد و توی خیابان ها گشتی زدیم ، با اینکه با پدرم بودم ؛ دلم تنگ بود . شب که شد و گوشی تلفن زنگ زد . دوستم بعد از کلی مقدمه چینی با یک جمله ی ساده تمام شادی هایم را ربود . گفت :" عسل مُرد"
و ای کاش لحظه ی بعد ازآن برای همیشه از یادم می رفت . لحظه ای که حتی توان نداشتم گوشی تلفن را توی دست هایم نگه دارم . نگاهم به نگاه پدرم گره خورد . مادرم گفت :"راحت شد طفل معصوم" و خواهرهایم انگار که می دانستند هیچ حرفی دل مرا آرام نمی کند ، با سکوتشان به من تسلیت گفتند .
و هنوز باورم نمی شود که فردای آن روز من شریک آرزوهای نوجوانی ام را به خاک سپردم . لحظه ای که حتی فکرش عذابم می داد رسیده بود و اشک هایم دست به دامان گونه هایم می شدند . تمام روزهایم سکوت شد . چشمم که در چشمان مادرش می افتاد غم دنیا یک باره روی سرم خراب می شد . و از همان روزها بود که دلم می خواست سرطان یک آدم باشد و تا می توانم سرش فریاد بکشم و از او بپرسم چرا دوست 13 ساله ی من ؟
و امروز وقتی مادرش می رفت . سر رسیدی به من داد و رفت .
لای سر رسید این کارت بود :
داشتم متن توی کارت را برای مادرم می خواندم وقتی رسیدم به اینجا که : " خداوندا ! تو را قسم به عطر گیسوی زهرا قبل از اینکه آخرین ستاره ی عمرم چیده شود ستاره ی عمر مرجان را درخشان کن " بغضم باز هم دل غم زده ام را رسوا کرد ...
چقدر دلم می خواست توی چشمهایش نگاه کنم و بگویم : می دانی چرا وقتی به تو می رسم نمی دانم چه بگویم ؟ بعد از رفتن گل تو ، من از زنده بودنم شرمنده ام . دلم نمی خواهد مرا ببینی و غم دوری عسل قلبت را تنگ کند .
با تمام توان فریادی بی صدا سر می دهم :
دوستتان دارم . یک دنیا . مثل مادرم .
مرجان عاشق خدا هستم.وامیدوارم یه روزی بیاد که هیچ انسانی فقیر نباشه... تا آخرین نفسم از آدم های فقیر دفاع می کنم ...هر چند که روحیم تاب دیدن سختی های اونا رو نداره... |